#۱۱۰ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آبی ، ایستاده ، چشمانش را ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ، ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،های جلبکـ بستهی کف حوض ، میخندند ٫- شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بیصدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پا ی موش ، با حصیر ، قهر است . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بیبی (سیدرباب) درحال دعا کردن است، در کوچهی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟ چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست. نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست ت دادم ، اونم منو دید. مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست ت داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست ت داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی! چون فکر میکردم شما فوت شدی. مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم . مادرجون: چیکار کردی؟ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت : (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید. مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت. نیلیا؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا مادرجون: اینجا؟ نیلیا: آره بخودا. راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.
آموزش نویسندگی خلاق .
1_آیا داستان کوتاه زیر پیرنگ دارد؟
2_ایا چنین داستان کوتاهی را میتوانید با اضافه کردن چند شخصیت و شخصیت پردازی مانند ،ایستا ،فرعی ،همراستا ،متضاد،پویا ،قهرمان ،ضد قهرمان و گسترش دهید؟
3_ با استفاده محتوای جلسه 13 (چگونه یک اثر را گسترش داد؟ کشمکش و درگیری ) گسترش دهید
(توجه؛ محتوای جلسه 13 را در پست بعدی برای کاربران غیر حضوری آموزش فن نویسندگی به اشتراک خواهم گذاشت )
امین الضرب در رشت
محله ای که میتوان آنرا به کتاب قصه ای قدیمی همچون هزار و یک شب توصیف کرد .
این محله ، بافت سنتی و کوچه های خشتی خود را با رنگ و لعاب زندگی اتوماسیون و مدرنیته معاوضه نکرده . و گویی همچون کپسول زمان ، همه چیز درونش ثابت و ماندگار شده. این محله ی شهر رشت ، بیشتر مصداق خیابانی باریک و پر پیچ و خم است که دو سویش کوچه های بن بست و باز بسیاری دارد . و مشابه یک (،گذر) است که با وجود تمامی پیچ و تاب ها و خمیدگی هایش باز همراستای رودخانه ی پر آب زرجوب اغاز و پایان میابد.
امین الضرب یعنی مسیر و خیابانی باریک که در عرضش به زحمت یک لاین رفت و یک لاین برگشت وجود دارد . مسیری پر پیچ و خم و مارپیچ که از بازارچه ی چوبی میوه و تره بار سنتی زرجوب و کنار پل باریک زرجوب آغاز و هم راستا با جهت رودخانه ی زَر (زرجوب) پیش میرود .از چندین باغ بزرگ شخصی و یا ممنوعه میگذرد ، از شهرکی متروکه و پر رمز و راز در دل باغی وسیع عبور میکند ، تا به باغی دیگر و مخوف و بی انتها بنام سیاه باغ. منتهی میشود . سیاه باغ بدترین پیشینه را در سطح شهر داراست و کمتر انسانی شبها جراءت ورود به ان را دارد ، بعبارتی دیگر این باغ در میان ده باغ بزرگ شهر ، ناخلف ترین و شرور ترین و بزرگ ترین باغ محسوب میشود ، که شهرت سیاهش را مدیون حوادث دلخراش و جنایاتی ست که در پستوی مخوف و پنهانش بوقوع پیوسته . از اینرو همسایگی با چنین باغ شرارت پیشه ای سبب سرافکندگی محله ی امین الضرب شده . و همواره در زیر پوست محله حوادثی در کمین نشسته . و هر جرقه ی کوچکی مقدمات بروز حادثه ای را فراهم خواهد کرد . اکثر قسمت های محله دارای هویت منحصر بفرد خودش است ، که هزاران داستان واقعی و تلخ شیرین در خود نهفته دارد . بطور مثال از ابتدای محله ی ضرب از سمت بازارچه ی چوبی و حُرمت پوش کافیست موازی با طول رودخانه ی عمیق زر ، دوصد متر به پیش بیاییم تا پل باریک چوبی زهوار در رفته و قوس داری را بروی رودخانه ی عریض طویل زرجوب ببینیم ،
با کمی دقت میتوانیم ببینیم که شال صورتی رنگی در دو متر پایین تر بروی تیغه ی تیز و فولادی پایه ی پل آویزان است و در هوا تاب میخورد و میرقصد ، اما رقصی از جنس هجرت از زندگی به دنیای مردگان[] +~ًًٍٍْ .
اپیزود اول **:** آمنه و گربه ای که بروی دو پایش راه میرفت و فارسی را با لهجه ی عربی سخن میگفت.
-;ْ( (ٍُ لطفا دوستانی که به مسایل ماوراءالطبیعه فوبیا و ترس نهان دارند ، هم اکنون این کتاب را به شخص دیگری هدیه بدهند) )»;ْ
صفحه هفتم _ اثر : رمان انتزاعی حقیقی و مجوز اثبات مستندات از ممیزی وزارت ارشاد اسلامی دریافت گردیده/
*ْ ْ ادامه »___
ًًًًٍٍْْ~[]+ همین یکسال و یک ماه پیش بود که دختری غریب و تازه عروس پس از طرد شدن از دیار خود بهمراه عشقش به این شهر بارانی هجرت کرد ، و بعبارتی پناهنده ی رشت شد . او در اوج خوشبختی و رضایت از شوهرش در ابتدای زندگی مشترکش ،بروی پل باریک و مرتفع آمد ، رودخانه ی زَر در ان مقطع از سال بدلیل بارندگی های شدید تا هشت متر عمق داشت و شدت جریان آب و ضایعات فی و یا کُنده های درختانی که از بالای مصب رودخانه کَنده شده سبب جمع شدن الوار و نوخاله های زیادی در زیر پایه ی پل شده بود ، و پایه های پل تا زانوی خود در آب بود .
شاهدان همگی از لحظه ی حادثه ، شرح حال مشترکی داده اند ، و گویند که ، آمنه ، یک روبان کوچک صورتی را بر حفاظ حاشیه ی پل گره زد و چندین بار ان روبان را باز و در چند قدم انسوتر مجدد بست . و لحظات اخر یکی از رهگذران که پیرزنی در همسایگی شان بود و بقصد رفتن به نانوایی ، حین عبور از پل ، با او مواجه گردیده ،با گشاده رویی و خوشحالی گفته بود که؛
بنظرتون این پرچم صورتی رو کسی ممکنه از دور میله ی نرده های پل باز کنه و اشتباهن ببنده به موههاش؟
پیرزن که همواره در شراط عادی ، هر مطلب را در سومین بار میشنوید و میگفت ؛ هاان؟ و در چهارمین بار تازه شک میبرد که ماجرا چیست؟
هیچ نشنیده بود ، ولی به لطف نوه ی کوچکش از عرض باریک و کف چوبی و زهوار در رفته ی پل از کنار آمنه گذشتند و زنبیل پیرزن نیز سبب لبخند نشاندن بر چهره ی امنه شد.
نوه نیز زیر لبی قر قر میکرد که چرا مادربزرگش از پوست ابمیوه های ساندیس ، زنبیل خلق کرده
اما حتی از نظر ان کودک نیز یک جای کار میلنگید ، زیرا آمنه به یک تکه روبان کوچک میگفت ؛ پرچم !.
هنوز نانوایی تنورش داغ نشده بود که آمنه زیر بارش قطرات ریز و کوچک باران ، در خزان 1359
خودش را در لحظه ای شوم و غیر منتظره به پایین پرت کرد ، حین سقوط شال صورتی رنگی که به سر داشت ظاهرا ناخواسته به تیغه ی اهنی پایه های پل گیر کرد و سر او نیز به تیغه ای تیز پل اصابت کرد و از ارتفاع زیاد خودش را پرت کرد به پایین . او در جریان شدید آب رودخانه ای سرکش و طغیانگر سقوط کرد، هیچ کس ندید که او بروی آب بیاید ، و چندید روز در شهرهای بالاتر که رودخانه به مرداب انزلی میرسد دنبالش گشتند ، و تنها وقتی حقیقت عیان گشت که بدلیل صاف شدن اسمان و توقف بارندگی ، سطح آب کمی پایین امد ، و مشخص گردید که پیکر امنه دقیقا زیر پایه های قطور پل ، بین نوخاله ها و الوار ها گیر کرده است ، .
و اما پس از مدتها همچنان شال صورتی رنگ و حریرش در هوا میرقصد و در وسط عرض رودخانه و یک متر پایین از کف پل ، به تیغه ای گیر کرده ، و هر لحظه از شبانه روز در نقش پرچمی ست که بر افراشته و برقرار است و همچنان در باد میرقصد تا آخرین رد پای آمنه بروی این کره ی خاکی و زمین سنگی و اجاره ای را به یادمان بیاورد. روبان صورتی نیز توسط دختر نوجوانی بنام آیلین از حفاظ پل باز شد و او بیخبر از ماجرا گره ی کور روبان را به زحمت گشود و با آن روبان زیبا برای موی خودش یک گره مو درست کرد و موههای بلندش را بست و خوشحال سمت خانه رفت تا به مادرش آنرا نشان دهد
و اما • • • • ،
آمنه به چه نیتی قصد نشانه گذاری محل خودکشی خود را با یک روبان باریک صورتی رنگ داشت؟
هیچ کس نمیداند ، اما از دست تقدیر شال حریر صورتی رنگش بطور کاملا ناخواسته به ان مکان گره ی کوری خورد ، و در باد همچون پرچمی از یک تراژدی و سرنوشتی نافرجام برافراشته ماند تا یاد و خاطر آمنه را بی وقفه زنده بدارد .
این یک روایت حقیقی ست ، و هدف نقل صحیح ماجرا بوده به همین دلیل بی پیرنگ نگارش شده . از بیان مطالب غیر حقیقی و یا گمانه زنی ها پرهیز شده ، زیرا اثباتشان مقدور نبوده ، روایتی مشترک پیرامون این حادثه از جانب سه شخص مرتبط وجود دارد ،
•ًًًًٌٍَُُِ ًًًٌٍٍٍٍٍَُُُُّّّْْْ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًًًًٌٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍََُُُُُُِّّّّّّْْْْْْ•ًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍُُُُُِِ ًًًٍٍٍٍٍٍ شخص اول یک_ زینت خانم (همسایه ی آمنه )
1_ _ ایشان مدعی شدند که آمنه لحظاتی پیش از مرگ ، به او گفته بوده که خواب عجیبی دیده و اگر بمیرد میتواند مجدد به دنیای غیر مادی و ادامه ی خواب نیمه تمامش برسد. [درحالیکه مرحوم آمنه یعنی سیده ربابه سبز پیشخانی صیقلانی ، هیچگونه سابقه ی بیماری روحی نداشته و در سلامت عقل و روان سیر میکرده ]
•ٌٌٌٍٍٍٍٍٍُُْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ•ًًًًٍٍٍٍُ شخص دوم_
~ 2__ شوهر آمنه . اقای سعید وارثان دیلمی _
ایشان ادعا میکنند که هیچ کم و کسری و مجادله و مشکلی در زندگیشان نبوده و آمنه خیلی هم از زندگی مشترکشان راضی بوده ، اما تمام مشکل از نیمه شب پیش ،از حادثه اغاز گشت. زیرا گویا نیمه شب آمنه او را بیدار کرده بود و خودش مشغول صحبت با موجودی خیالی بود . در پاسخ شوهرش که پرسیده با چه کسی حرف میزنی او پاسخ داده
امنه؛ با این آقای گربه ای که روی دو تا پاهاش راه میره و بلده فارسی حرف بزنه.
سپس شوهرش پنداشته که او خواب میبیند و او را صدا زده . در ادامه نیز آمنه ادعای عجیبی را برای شوهرش بیان کرده که به دور از عقل سلیم است.
آمنه مدعی شده که ساعتها در یک جشن و پایکوبی بوده به همراه آن گربه ی تمامن سیاه. گربه ای که بروی دو پاه راه میرفته و با لهجه ی عربی ، فارسی را حرف میزده از او خواسته که از دنیای مادی و زمینی دل بکند و یک روبان صورتی را در لحظه و مکان خروجش از دنیای نفسانی و فانی بعنوان یادگاری بیاویزد .
سوم_ سومین روایت که کمی مقبول تر و مستند تر است مربوط به تیم بررسی و تحقیق تشخیص هویت شهربانی و کمیته ی بررسی صحنه جرم در محله امین الضرب ، واقع در ابتدای حوزه ی شالکوه ست. که سرهنگ سید فرزاد شفیعی کنارسری ریاست وقت کلانتری میگوید که آمنه ، عادت به دلنویسی داشته ، و این امر کمک بزرگی به جمع اوری مدارک و عدله برای یافتن حقیقت است . ایشان مبنای کار را طبق اظهارات مشابه اهالی کوچه ی بهار و نوشته های مکتوب فرد متوفی بنا نهادند. مرحومه آمنه در دفتر های به رنگ کاهی و شیره ای رنگ با خودکار مشکی روزمرگی هایش را دلنویس میکرد ، و در نوشته هایش از شش ماه اخیر تا کنون ، سه مورد حضور و برخورد با گربه ی دو پا ایستاده و سیاه رنگ قید شده . ولی ماباقیه نوشته هایش گویای رضایت کامل وی از زندگیش و همسرش بوده . او هیچ نشانه ای از مشکل اعصاب و روان نداشته . اما درون دفتری ، مربوط به دو ماه قبل ، بی مقدمه هفت مطلب کوتاه با شماره گزاری به ترتیب زمانی وجود دارد که لحظه ی نوشتنش ، هنوز هیچکدام رخ نداده بود، ولی دست کم اکنون اولین موردش بوقوع پیوسته .
توجه : جملات عینن قید شده ، اما فاقد رعایت دستور زبان فارسی ست . و گاه از جملات عربی استفاده شده . در حالی که آمنه هرگز عربی را تسلط نداشته.
او در این صفحه ی بی ربط اما مرموز نوشته:
.
_1. حریر روبان صورتی برافراشته در باد ، رودخانه ی طغیانگر و سرکش ، دختری ، امانت زمینی اش را به رودخانه ی زَر انداخت و روحش خیس سوی نور شتافت .
(چندی بعد با مرگش سبب تعبیر گزینه اول شد )
2_ دختر بچه ای معصوم و یتیم بیگناه قربانی شد با ارزویی اشتباه. میمیرد ستاره ی شهاب سنگ ارزویش را نشنید. قاتلش مرغ امین . همین .
(گمانه زنی ها حاکی از شباهت کامل این گزینه با مرگ دختر بچه ای در هفت سالگی و در همسایگی امنه است که با فاصله ی چند ماه پس از امنه بی دلیل شبانه فوت نمود ، نامش آیلین بود و مادرش میگفت که ان شب قبل خواب ،ایلین عبور شهاب سنگی را برای اولین بار در زندگیش در اسمان مشاهده میکند و با دستپاچگی تصمیم به آرزو کردن چیزی را گرفته ، اما از انجایی که کودک بوده و پیش از این نیز هیچ وقت ارزویی نکرده ، ارزویی فی البداعه میکند و میگوید؛ ارزوم اینه که برم پیش عزیزجونی ،چون خیلی وقته ندیدمش .__اما مادربزرگش بتازگی فوت نموده بود و ایلین از ماجرا بیخبر بود . او شب خوابید و هرگز بیدار نشد . حال طبق جمله ی یادداشت شده توسط امنه ، مدعی ست که تصور مادر ایلین غلط است و تقصیر مرغ امین بوده که در لحظه گفتن ارزو از بالای سرش در پرواز بوده . طبق افسانه ها اگر هنگام بیان کردن ارزویی صادقانه و پاک. مرغ امین از ان حوالی در حال پرواز باشد بواسطه ی امین گفتن بی وقفه اش ان ارزو براورده خواهد شد . روایت غیر مستند و اثبات نشده ای از حضور پرنده ای عجیب ان مقطع در نزدیکی پل رودخانه زرجوب موجود است که شاهدان محلی همگی به یک شکل شمایل مشابه به هم مشاهدات خود را برای کارشناس محیط زیست گیلان نقل کرده اند که ان پرنده را در نوک تاج کاج بلند درون کوچه ای بنام سهرابی دیده اند که نشسته بوده و بلندای دم عجیب ان به چندین متر میرسیده و ظاهری افسانه ای داشته . )
3،__ پسرک نوجوان گنجشک ها را از یاد میبرد گنجشکها هم لانه میخواهند او میمیرد قاتلش گنجشک ها.
( گمانه زنی ها حاکی از شباهت این گزینه با مرگ پسرکی بنام داوود در همسایگی امنع است که هفت سال بعد از مرگ آمنه بدلیل خفگی استشمام گاز منوکسید کربن فوت نمود و اتش نشانی مقصر را لانه ی گنجشکی اعلام نمود که سبب مسدود شدن مسیر خروجی دودکش بخاری شده بوده)
4_ برای انتخابات جلسه را دست گرفته بود و از حیله دشمنی غایب در جلسه بیخبر به کیف قهوه ای نگریست. همه جا انفجار گردو خاک ، بیشمار میمیرند. قاتلش کلاه صفت بود شاید ، او میگریزد به دیار غربت تا سی تقویم بعد میمیرد
(شاید پیشاپیش انفجار بمب در مجلس و مرگ مطهری را پیش بینی کرده بود که بعدها متهم درجه ی اول بمب گذاری شخصی بنام کلاهی نامیده شد و در سال 1398 در اروپا ترور میشود )
5_ پسرکی ست اکنون جوان . اهل دریا ست.
او بهترین ورزشکار میشود ، او از بدو تولد یک قایقران ماهر زاده شده . پشت لبهایش سبز ، به دنبال توپ میدود در ساحل. او اما قایق ندارد . ده تقویم بعد ترمزش دیر میگیرد و او با کودکش از کالبد میروند سوی نور. هرگز نخواهند فهمید که چرا ترمزش خالی بود
(احتمال داره که حادثه فوت سیروس قایقران در تصادفی که بدلیل ایراد در سیستم ترمز خودرو بوده رو بشه با گذشت سالها ، به گزینه شماره پنج ربط داد )
6_،گربه گفت که یک مرد با گیتار بنده ی خدا نامش میشود . او را همه میشناسند یکروز اما بیست تقویم بعد. او در جنوب است. نصر . برادر خانمش از زهر مصری استفاده تا هیچگاه نخاهند فهمید راز قتل
. (ناصر عبدالهی ، که توسط برادران همسرش بواسطه سم کمیاب و معروف سنتی که در مصر و یمن و اردن گاه یافت میشود مسموم شد زیرا بتازگی با یکی از هنرجویانش بنام مریم وارد رابطه ی عاطفی شده بود)
((( اکنون بعد از سی و هشت سال
تمامی سینزده مورد رخ داده و از اپیزود دوم ، به شرح یکایکشان خواهیم رفت)) )
_ ({ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًًًًٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُُّّّْْْ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًٍٍ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًٍ•ًًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًٍٍٍ}}»:ًًًًًًٌٌٍٍٍٍٍٍٍُُْْْْ-<•>ًًًٌٍٍٍٍٍَُُُُّّّْْْ-:({ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًًًًًًًًًًًًٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍُُُُُُُُُُُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًٍٍٍٍٍُُُ ًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُِّْْ•ًًًًٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُُُُُُّّّْْْ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًٍٍ•ًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًٍ•ًًًًًًًًٌٌٌٍٍٍٍٍٍٍٍٍٍَُُِّّّْْْ ًًًٍٍٍ}}»
پایان اپیزود یک . ش
از قصه های محله ی ضرب
داستان های کوتاه حقیقی
بقلم شهروز براری صیقلانی
http://raiygan98roman.blogfa.com
http://shahroozseighalani.blogfa.com
»:. نشر ققنوس
اپیکیشن کتابناک
وزارت ارشاد اسلامی.
معرفی کلی و سبک نویسندگی همینگوی
سوال یک : ویژگی های نوشتاری و سبکی ارنست همینگوی کدامند؟
· طبیعت مینیمالیستی کامل یا موجز گویی
· انتخاب واژه های تند و تلخ
· توصیفات ساده
· جملات کوتاه و بی آرایه
· زبان عامیانه. کلیک کنید . انجمن ادبیات داستانی دریچه
ارنست میلر همینگوی استاد مسلم دیالوگ ، او در دیالوگ های زیادش درباره رفتار شخصیت های اثرش صحبت می کند و او این کار را به زیبایی با عنصر تکرار انجام می دهد تا خواننده این ویژگی ها در ذهنش بماند . سبک نگارشی همینگوی به گونه ای رومه ایست و این از تاثیرات کار در رومه شهر کانزانس است.
واژه های همینگوی اساسا کلماتی هستند مانند دیگر کلمات ، ولی کلمات همینگوی بعدی جادویی دارند و او این لغات را با فرمول منحصر به فرد خود در کنار هم می آورد که نتیجه ای به شدت زیبا به وجود می آورد. واژه ها همنیگوی به گونه ای در کنار هم قرار می گیرند که ما با خواندن یک جمله از کارهایش می توانیم بفمیم که این متن همینگوی است .پس از او خیلی ها تلاش کردند که با توجه به سبک همینگوی نویسندگی کنند ولی هیچ یک موفق نبودند و این یک ویژگی تمایز همینگوی با دیگران نویسندگان است .
کلمات همینگوی به شدت پویا و زنده هستند و می دانیم که این ها منحصرا به همینگوی و سبک نویسنده گیش برمی گردند.سبکی غیرقابل تکثیر و این ویژگی یه بارزی است که همینگوی را به نویسنده ای واقعی و همیشه زنده تبدیل می کند.
مثال :
متاثر از مارک تواین بوده ، نه تنها همینگوی بلکه نویسندگان موج نو آمیکا تحت تاثیر او بوده اند. همینگوی روزانه بین 500 تا 1500 کلمه می نوشته . او رمان خورشید طلوع می کند را تنها در 3 هفته نوشت.
سوال دوم : همینگوی سبک شخصی اش را با عنوان تئوری آیسبرگ» طبقهبندی کرده است. ویژگی های این نظریه چیست؟
در سال 1925 همینگوی مجموعه داستان با اهمیت در زمان ما را منتشر کرد. همینگوی یک سال بعد با انتشار خورشید همچنان میدرخشد توجه بسیاری را به خود جلب کرد. انتشار مجموعه داستان مردان بدون ن که داستان کوتاه و معروف آدمکشها» از جملة داستانهای آن است، شهرت همینگوی را به اوج رساند. بدین ترتیب ارنست همینگوی در مدت چهار سال از یک نویسنده گمنام به یکی از مهم ترین نویسندگان نسل خود و شاید مهم ترین نویسنده قرن بیستم مبدل شد. در داستانهای مردان بدون ن، همینگوی نظریه زیباشناسی خود را در داستان کوتاه، که به نظریه حذف یا نظریه کوه یخ معروف است، ارائه کرد. در این نظریه همینگوی با حذف برخی اطلاعات ضروری ماجرای داستان، در
درواقع، بر قدرت آن میافزاید. همینگوی این نظریه را با ساختار کوه یخ یکی میانگارد، کوه یخی که تنها یکهشتم آن از آب بیرون است و هفتهشتم آن در زیر آب قرار دارد و از نظر پنهان است و تمامی شکوه حرکت کوه یخ بر باقیماندة کوه یخ، یعنی همین هفتهشتم، متکی است و، درواقع، همین هفتهشتم است که به حرکت کوه یخ شکل میبخشد. همینگوی احساس میکرد که داستان کوتاه را میتوان بر همین اساس پایهریزی کرد و تلاشهای او در این زمینه دستاوردهای ارزشمندی برای داستاننویسی جهان به ارمغان آورده است. مطابق این نظریه، نویسنده از گنجاندن چیزهای بسیاری که درباره داستان و آدمهای آن میداند خودداری میکند و خواننده با خواندن لابهلای سطرها احساس میکند که نویسنده، درواقع، آن چیزها را بیان کرده است. گرچه همینگوی برای ارائه تصویری واقعی در انتخاب کلمات بسیار دقت داشته ولی نبوغ او در آن چیزی نیست که در نوشته های خود آورده بلکه در چیزهایی است که حذف کرده و ننوشته است. دقیقا در خلاف این نظریه ژوزه ساراماگو و سبک نویسندگی اش قرار می گیرد .مخصوصا کتاب دخمه.
بهترین نمونه این تئوری را می توانیم در داستان کوتاه تپه هایی شبیه فیل های سفید ببینم . در این داستان زن و شوهری در کافه نشسته اند و قرار است درباره سقط جنین تصمیم بگیرند ولی عملا در این داستان هیچ حرفی از سقط جنین زده نمی شود !
سوال سوم : جایگاه زن و مرد در آثار همینگوی چگونه است؟
امروزه کمتر با این مسئله روبرو میشیم که از شخصیت های ارنست همینگوی تعریف و تمجید شود . زن ها در اکثر آثار او اغلب در اختیار مردان و بیشتر بیان کننده نیازمندی های آن هستند . همینگوی با اینکه بزرگترین نویسنده قرن بیستم می باشد ولی محوریت ن در آثار او به شدت در خور توجه می باشد مخصوصا اینکه زن ها نقش های حاشیه ای و کمرنگی دارند. ن همیشه اولویت دوم دارند و وجودیتشان بر اساس ضعف و ایستایی شکل گرفته و زمانی در داستان نقش خود را ایفا می کند که بخواهند شخصیت مرد را کامل تر و بهتر معرفی کنند . این مسئله انعکاس دهنده وقایع پیرامون زندگی نویسنده و دوره ی زمانی ای ست که در آن زندگی می کند. این اتفاق عملا در زندگی شخصی وی نیز می افتد او روابط زیاد و گسترده ای دارد از چهار بار ازدواجش ، از کنیزهای خریداری شده از آمریکای لاتین و روابط نامشروعش با شخصیت های مطرح می توان این موضوع را بازگو کرد.
شخصیت های همینگوی احساسات معمول و مرسوم ما را ندارند . مثل تمسخر سیاهان ، به تمسخر کشیدن صامی ها ، که مورد دومی به خوبی در رمان خورشید هم چنان می دمد ، به چشم می خورد .
مردان همواره شخصیت های برتر و قوی هستند و به نظر می رسد که این مسئله برای دوره ی زمانی است که همینگوی در آن زیسته است. دو جنگ جهانی و شخصیت های مردی که همواره در خط مقدم حضور داشته اند تا برای سرنوشت یک ملت تصمیم بگیرند. همینگوی مانند سبک نویسندگی اش هیچ گاه اعلام نمی کند که شخصیت های رمانش برابرند یا نه ولی در عمل ، آنچه که مشخص است برتری مردان بر ن می باشد.
سوال چهارم :
همینگوی در نامه ای به اسکات فیتز جرالد می نویسد که زندگیش بیش از هر چیزی تحت تاثیر جنگ جهانی اول بوده است .
خورشید هم چنان می دمد نسل از دست رفته پس از جنگ جهانی اول را به نمایش می گذارد . رمان وداع با اسلحه هنوز هم توسط خیلی از منتقدین به عنوان بهترین رمان قرن بیستم در مورد جنگ خوانده می شود .
شخصیت هایی از داستان های کوتاه همینگوی که مستقیما تحت تاثیر جنگ جهانی هستند : کربس از " خانه سربازان" ، هری "برف های کلیمانجارو" نیک آدامز " A Way You'll Never Be " شخصیت نیک آدامز نزدیک ترین شخصیت به خود ارنست همینگوی می باشد .
تاثیرات غیر مستقیم جنگ جهانی اول در آثارش : کتاب های " Now I Lay Me" ، "در کشوری دیگر " و صحنه های مرگ وحشتناکی که همینگوی در کتاب " تاریخ طبیعی مرگ " می نویسد که به احتمال زیاد تحت تاثیر جنگ جهانی اول ، جنگ یونان و جنگ ترکیه است.
جنگ داخلی اسپانیا الهام بخش همینگوی برای نوشتن رمان زنگ ها برای که به صدا در می آیند ، بود.
جنگ جهانی دوم و دهه 50 که همینگوی تحت تاثیر این دوران به نوشتن پرداخته است ، آغازی برای نوشتن رمان توسط همینگوی بود. کتاب در امتداد رودخانه به سمت درخت ها و داستان کوتاه Black As
1929 ایتالیا ، رمان وداع با اسلحه به دلیل وقایع نگاری دقیق و دردناکی که از عقب نشینی ایتالیایی نشان می داد ، ممنوع شد
1930 بوستون ، رمان خورشید هم چنان می دمد
1933 آلمان ، کتاب Nazi Bonfire که ضد آلمان ها بود
1938 دیترویت آمریکا ، رمان داشتن و نداشتن به دلیل شکایت کاتولیک ها به دادگاه از سراسر شهر جمع آوری شد
1939 ایرلند ، رمان وداع با اسلحه
1953 ایرلند ، رمان خورشید هم چنان می دمد و کتاب در امتداد رودخانه به سمت درخت ها
1956 ژوهانسبورگ آفریقا ، در امتداد رودخانه به سمت درخت ها ، به دلیل محتوای زشت و ناپسند
آثار ارنست میلر همینگوی Ernest Miller Hemingway
رمان ها :
· خورشید هم چنان می دمد The Sun Also Rises
· وداع با اسلحه
بهناماو
__پیشدرآمد
بیشک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگیهایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونییمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشهی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بیمقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بیجسم و بیکالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکهی نوری روشن و عطرآگین در دوران ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِی خاکی همواره همراه ماست، همراهی که بیوقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهندهی الهی، با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ، تنهاییمان را فرصتی ایدهآل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ، و گاه از خصیصهی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثهای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگیها و مسایل گوناگونی شده و دغدغههایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونیمان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهرهگیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونیشان یافتهاند ، بطور مثال همگان شنیدهایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکریشان نبوده و نیست و آنها و قلمشان تنها یک وسیلهاند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کردهاند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شدهاید که گوشهای خلوت در میانِ همهمهی شلوغِ روزمرگیها مییابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکهکاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحهای سفید یا منظرهای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفتههایی ناشناخته و غریب از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگانشان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دستنویسهایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشتهایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشتههایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کردهاند ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دستنوشته ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشتساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دستنویسها ، دلنوشتهها ، نامهها و عاشقانههایِ شخصیتهای داستان به درک بهترِ روحیات و احساساتشان یاری رساندهام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید . _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگیها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونیمان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایرهی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهندهی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته مثل افسانهای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسندهاش همچون ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد، همچنین یک دلنوشتهی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دستنوشتهها و دلنویسها کاملا برابر با اصلشان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء داستان نبوده و نیست. مقدار زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که بندهی حقیر کوشیدهام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشارهای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است. این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشهی روزمرگیهای یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دستنوشته های معمولی و دلنوشتهی شخصیتها و گاه حتی نامههای عاشقانه میاندازد ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند: ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوءتفاهم _حسادت _ قانون عشق _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_ کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشتها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامهپسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستانهای اول تا پنجم از دیالوگهای بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود. با آرزوی بهترینها برای شما . رمان مجازی
★ شهروزبراریصیقلانــی
درباره این سایت